قبل از آنکه دست چپ و راستم را از هم تشخیص دهم و خودم و اطرافم را بهتر بشناسم، او را دیدم و شناختم و در کنارش خو گرفتم. با او بود که دنیا و هر آنچه که در او هست برایم زیباتر و دلانگیزتر شده بود. من بزرگ میشدم و او در این لحظات ثانیهای مرا بیخودش رها نمیکرد. من هم رهایش نمیکردم. من قد میکشیدم در حالی که عشقش در دلم عمیقتر میشد. رفاقتمان عمیق بود. حقیقتش دیگر چگونگی دنیای قبل از او چندان در خاطرم نمانده. در خوشی و ناخوشی با هم بودیم. گاهی از دستش خسته میشدم، آنوقتها که جاهل و کودک بودم عصبانیتم را سر او خالی و اذیتش میکردم، بارها شکستمش اما هرگز لب به شکایت باز نکرد. میدانید، با وجودش سبک زندگی متفاوتی را نسبت به بقیه تجربه کردم. شده تا به حال درون قطرههای باران بنشینید و از درونش بیرون را تماشا کنید؟ او مرا توانا به این کار میکرد. کافی بود در هوای بارانی بیرون بروم، قطرههای باران را میگرفت و جلوی چشمان من قرار میداد، گویی که من در دل این لطافت نشستهام و دنیا را به تماشا گرفتهام. تا به حال شده اراده کنید و مه سراسر اطرافتان را بگیرد؟ برای من میلیونها بار شده. کافی بود فنجان داغ پر شده از چاییم را نزدیک دهانم بیاورم و کمیآن را فوت کنم، آنوقت رفیق دیرینهام به ثانیه نکشیده، تمام اطرافم را مهآلود میکرد و من جز مه چیزی نمیدیدم. وجود او بود که باعث شد من از کودکی به شنیدن واژهی چهارچشمیاز پسرهای همسایه و پسرعمههایم که خداوند بر تباهیشان بیفزاید آشنا شوم. حضور منوّر او بود که باعث آشنایی من با مریخیها شد. مریخیها را میشناسید؟ همانها که وقتی رفیقم را با من میدیدند او را از من میگرفتند و در حالی که کم مانده انگشتان مبارکشان را در چشم و چال آدم فرو کنند، عدد دو را نشان میدادند و میگفتند این چند است؟ و وقتی شما عدد دو را با صدایی رسا که اندکیهاج و واج در آن مستتر شده، به آنان میگفتید با چشمان باباقوریشان که کم مانده از حدقه بزند بیرون میپرسیدند تو که میبینی، پس این رفیقت را چرا در کنار خودت نگه داشتهای؟ گویی که حضور رفیق من در کنارم به منزلهی داشتن همان عصای سفید معروف در دست، است. از شما چه پنهان، حتی حضور او بود که مرا خوشکلتر میکرد، البته اگر چه که من بدون عینک هم نه تنها از آن ملکههای زیبایی کذایی که هر سال انتخاب میشوند، که از کل دنیا زیباترم (سه تا ماشالله بگین، خودشیفته هم خودتونید) ولی خب با عینک حتی از خودم هم قشنگتر میشدم. از خواب که بیدار میشدم اول از همه به دنبال او میگشتم، گاه از تخت میافتاد و خودش را زیر تخت پنهان میکرد و برنامهها داشتم تا پیدایش میکردم. رفته رفته گاهی به سرم میزد رهایش کنم. شمارهی چشمانم به هشت رسیده بودند. از این که نکند به ده و حتی بیشتر برسد، از ضخیمتر شدن شیشههای رفیقم میترسیدم. مشکلی نداشتم که دنیا را از پشت این قابهای شیشهای ببینم. اما همان ترس و البته شوق بدون عینک دنیا را دیدن، من را به دکتر و عمل کشاند. شمارهی چشمانم در عدد هشت که ثابت ماند، من برای همیشه از رفیقم، از یار دیرینم، از صمیمیترین دوستم جدا شدم. دو ماه هست که دیگر در کنارم نیست. شاید مرا دیوانه خطاب کنید اما بعد از عمل چشمانم، نگاهم که به عینکم میافتاد بغض گلویم را میفشرد. عینکها را همه در گوشهای از کمد گذاشتم که نبینمشان. امروز دلم عجیب برای عینکم، این رفیق قدیمیتنگ است. هفدهسال رفاقت چیز کمینیست. باورم نمیشود این همراهی دائم به پایان رسیده است. شاید برایتان خندهدار باشد اما اگر حضورم در جمع نبود، نوشتن این پست بغضم را میشکست و به گریه مینشستم. از همان گریههایی که در برنامهکودکها گویا دو شلنگ در دو چشم شخصیتها به کار گرفته بودند و به هنگام گریه تا ده متر آنطرفتر را آبیاری میکردند. شما بگویید من چگونه دلم هوای قدیمیترین و باوفاترین رفیقم را نکند؟ من دلم برای عینکم تنگ شده.
قهرمانی مجاهد گچین در جام نیمکار وحذف زودهنگام نمایندگان کشاردوستنی کشار بالا بازدید : 370
يکشنبه 3 اسفند 1398 زمان : 21:03